الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

الینای مامان

بابای پوشک

سلام گلم تو این پست می خوام از پوشک گرفتنت برات بگم بالاخره پروژه از پوشک گرفتنت که به نظر خیلی سخت ولی خیلی خیلی آسون بود زود به اتمام رسید چون یه بار بعد دو_ سالگی خواستم از پوشک بگیرمت که موفق نشدم هفته اول بهتر بودی ولی بعدش روز به روز پسرفت می کردی دیگه اتاقی نمونده بود که شما  خیس نکرده بودی هر هفته به امید اینکه بهتر می شی به تلاشم ادامه میدادم  تا یک ماه ولی هیچ نتیجه ای نداشت این هم چند تا عکس از این دورانت که رو صندلی جیشت نشستی   تنها فایدش این بود که دایره کشیدن رو یاد گرفتی چون دوست نداشتی رو صندلی بشینی به بهانه نقاشی می بردمت, دایره و ...
31 خرداد 1393

روزهای بهاری

عکس از بعد از تحویل سال93 سفره هفت سینمون اینجا داشتم ازت فیلم میگرفتم که یه هو رفتی تو اتاق خودت با این کلاه برگشتی جلو من ژست گرفتی   اینم از کشفیات خودته وقتی داشتی خمیر دندون می زدی گفتی مامان ببین منم غافلگیر شدم وکلی خندیدم شدیدا گرمایی هستی دوست داری بدنت رو به جاهای سرد بزنی نی نی که بودی که رو سرامیک مینشستی از وقتی هم که راه افتادی یا شکمت رو میذاری رو پله آشپزخونه(دمر می خوابی) یا رو سرامیک حال یا شکمت رو می چسبونی به دیوار که تو این عکسه با نمک من عاشقتم         ...
30 خرداد 1393

حرف زدن الینا جونم

سلام دخترکم الان که برات می نویسم ششم اسفنده ساعت سه و چهل شش دقیقه عصر شما هم خوابی تو این پست می خوام از حرف زدنت برات بنویسم عزیزم خیلی وقته کامل حرف میزنی از وقتی وارد بیست وچهارمین ماه زندگیت شدی یعنی اواخر آذر ماه جمله های کوتاه رو میگفتی و بعد تولدت هم گلم حرف زدنت کامل شد یه جایی خونده  بودم پایان  دوسالگی بچه ها آغاز یه تحول شدید در حرف زدنشونه که واقعا هم همین طور بوده الان دیگه  شدی طوطی مامان و بابا هر چی میگیم  به صورت سوالی تکرار میکنی از اول اسفند هم  شروع کردی اکثر چیز هایی که میبینی می پرسی این چیه بعضی وقت ها ب...
22 اسفند 1392

تولد دوسالگی عسلم

            عزیزم جشن تولدت رو با یک هفته تاخیر به خاطر بیماری عمه راضیه و بستری   شدن  ایشون تو بیمارستان شب پنجشنبه گرفتیم   اینم عکس های تولدت شمع رو به ثانیه نکشیده فوتش کردی       اینقدر سریع فوتش میکردی واسه اینکه بتونم از شمع روشن عکس بگیرم چندباری روشنش میکردم چند باری هم واسه ایلیا جون و بردیا جون روشن کردم که خیلی دوست داشتن شمع رو فوت کنن ولی تا سرشون رو نزدیک می آوردن شما با دستات ناجوان مردانه رو صورتشون چنگ مینداختی  بعد فوت کردن شمع واسه خودت دست میزدی چون سرما خورده بودی وبی...
6 اسفند 1392